غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

حرف های من

                

                              

 

                                                  چرا تا شکفتم

                                     چرا تا تو را داغ بودم نگفتم

                                      چرا بی هوا سرد شد باد

                              چرا از دهان حرف های من افتاد. . .

 

غربت

اشک من پیرهنتو تر کرده

همه جا عطر تو پیچیده ولی

دل دیگه غربتو باور کرده

مثل اون پرنده شکسته بال

دل من بعد تو بی لونه شده

با تو بی قراره و بی تو بی قراره

دل من راست راستی دیوونه شده

 

امشبم میون این خاطره های سردم

بی رمق دنبال اون حادثه ای می گردم

که نفهمیدم و کی کجا تورو ازم گرفت

دست تو جدا شد و نگاهتو گم کردم

چرا باید وقتی خونه ی دلت متروکه

واسه درزدن بازم دنباله یک بهونه گشت

وقتی راه نداره چشمام به حریم قلب تو

چه جوری می شه پی یه فرصت دوباره گشت.

 

مرا امروز حاشا کن!

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست

ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست

مرا در اوج می خواهی...تماشا کن تماشا کن

دروغ بودم من از دیروز

مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند

تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم

دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم

به خود کرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن

چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند

مرا در خود رها کردند

همه خود درد من بودند

گمان کردند که هم دردند

 

عصر بارانی من

 

 

چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکنم کرد
وامروز...
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم

 

دریچه

 

اگر به خانه ی من آمدی

 برای من چراغ بیاور

و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

 

سهراب سپهری

صبح خواهد شد

 و به این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم.

(سهراب سپهری)

جاده

چون این شعر از سیاوش واقعا جذاب بود اونو دوباره تو وبلاگ گذاشتم تا دربارش نظر بدید

صدای خش خش برگای خزونی توی گوشم ناله میکرد

آسمون بغضشو تو پرده ی ابرای سیاهش پاره میکرد

رعد و برق نگاه شهرو با صداش خواب زده میکرد

زمین از این همه سنگینی باد به روی شونش گله میکرد

                                       همچنان پای پیاده فارغ از صدای خشم آسمونی

                                       بی خیال از ناله ها و گله های برگای زرد خزونی 

                                       جاده های بی کسی رو گم میکردم آروم آروم

                                       تن غربت رو میشستم زیر قطره های بارون

من به یاد عطر بارون زده ی گلای پونه 

میکشیدم پای خستمو تو جاده به هوای بوی خونه

وقتی که صدای خونه منو تا آخر جاده می کشونه

این سراب پشت جاده که چشامو می پوشونه...

عشق در ۱۰ جمله

عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.


عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.


عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.


عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.


عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.


عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.


عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.


عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.


عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.


عشق.........
عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست

جنگ بر سر...

 

برای بدست آوردن عشق بجنگ ولی اونو گدایی نکن!